پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۶

جهاد النکاح


کلید را بر گردنم انداخت و گفت: هفتاد و دو حوری در بهشت انتظارت را می کشند، و ادامه داد، می دانستی جماع با حوری ها هفتاد دو سال طول می کشد، آن هم نه این سال ها، هفتاد و دو سال نوری؟! سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم نه! و ادامه دادم مولوی صاحب، آن حوری ها زن‌اند و من هم ... که سخنم را قطع کرد و گفت: تو...؟

گفتم آری؛ نامم معروفه است نه عبدالمعروف! سال پیش پدرم کشته شد و برای اینکه از شر روزگار در امان باشم چهره دگرگون کردم. موهایم را کوتاه کردم و به باد سپردم تا دخترانگیم را حفظ کنم. لباس هایم هم کوتاه شد تا دست ناپاکان از من کوتاه شود.

دیگر اجازه نداد با او درد دل کنم، دستم را محکم گرفت و به سمت سنگر کشید.


کوهی از فکر بر سرم خراب شد؛ سه سال پیش پدرم دستم را گرفت و از کوچه به داخل خانه اورد و رو به من کرده و گفت: معروفه تو نُه سال شدی! تو دیگر بزرگ شدی، نباید اجازه بدهی نامحرم دستش به تو بخورد تا زمانی که تو را به نکاح یک فرد مومن در آورم...

درد شدیدی را حس می کردم و مولوی هم انگار کوهی را کنده باشد تند تند نفس می زد و بعد از مدتی بریده بریده گفت: تو به حکم خدا و رسولش در نکاح مجاهدان هستی و از دروازه بیرون شد.


صدایش می آمد که می گفت: ابوزید بیا معروفه منتظرت است...

هیچ نظری موجود نیست: