یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۶

نگاه خدا


راه پستی و بلندی فراوانی داشت، وقتی فکر می‌کردم که ذی الحجه چقدر نزدیک است و حجاز دور، خستگی و تاریکی شب را فراموش می‌کردم و بی وقفه گام بر می‌داشتم تا این‌که صبح به مقصد برسم.
آخرین کاروان قرار بود خروس خوان بعد از ادای نماز حرکت کند، اگر از کاروان باز می ماندم، روی برگشت به روستا هم نبود، به همین دلیل گام‌هایم سریع‌تر می‌شد بدون اینکه بیمی از تاریکی داشته باشم. به سرعت می رفتم که صدایی گفت: سیاهی کیستی؟
بدون اینکه پاسخی بدهم به سمتم یورش بردند و مرا محاصره کردند.
راه گریزی نبود، خواستم فریاد بزنم و بگویم خدایا به دادم برس... که چشمم به چشمان خدا اُفتاد، نگاه نافذی داشت. اُبهت از او می‌بارید.
با خود گفتم الان است که راه را بر زائر خود باز خواهد کرد و این اهریمنان را از بین خواهد برد اما او همچنان نگاه می کرد و انگار منتظر دوئلی بود، شاید می خواست توانایی مرا بسنجد. اما آنان که یکی نبودند، ده تن؛ نمی دانم شاید هم بیست یا سی تن بودند تا دندان مسلح.
حلقه تنگ تر و تنگ تر شد و یکی از آنان تیغی را زیر گلویم فشرد، خون فواره زد و آنان زیر خون جشن گرفتند، شادی و هل هله می کردند همانند کودکی که زیر باران بهاری ذوق می کند.
عکس تزئینی

باران کمی شدید شد، اما انگار بوی خاک و نم نم باران مرا مست کرده بود، دستانم را باز و صورتم را به سمت آسمان گرفته بودم و بین نهال های کوچک بادام می دویدم. چندین نهال هم بر اثر بی احتیاطی من شکست؛ پدرم زیر ایوان ایستاده بود و می خندید. نمی‌دانم، شاید بوی باران او را نیز از خود گرفته بود.
خدا همچنان نگاه می کرد.
هر لحظه محفل آنان گرم‌تر میشد و بدن من سردتر. بی رمق افتادم، چشم به چشمان خدا دوختم و از او طلب کمک کردم اما خدا همچنان نگاه می کرد. نمی دانم شاید بوی خون او را نیز از خود گرفته بود. نه، نه!! این خون است، باران بهاری دایکندی که نیست هر انسانی را از خود بی خود کند. زبانم لال، او که انسان نیست. خداست. در قران نوشته شده او سمیع البصیر است.
سالیان دور، خیلی دور؛ آن زمانی که قران نبود، خداوند وقتی دید که قومی مستبد شده، آنان را در رود نیل غرق کرد، قومی دیگر را زیر کوه کرد و بر سپاه ابرهه اَبابیل فرستاد. نمی دانم، شاید چهل دختر ارزگانی طلب کمک نکرده بودند که طاغوت بر انان چیره شد. اگر آنان از خداوند کمک می خواستند، خدا بین سپاهیان طاغوت و چهل دختر ارزگانی که برای حفظ پاکدامنی خود قصد داشتند به تَه دره پرواز کنند، دریایی می کشید. آری خدا تواناست.
بدنم سرد شده بود، رمقی نمانده بود، ولی تصمیم گرفتم که این بار لب به سخن بگشایم تا باشد او بشنود و ابابیلش را برای نجات من بفرستد. لب نگشوده بودم که از گوشه ای دیگر، خیلی دورتر از من، صدای محزونتر پرسید تا چه زمان می خواهی نگاه کنی؟

اما خدا همچنان نگاه می کرد...

هیچ نظری موجود نیست: