جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۵

روایتی از دوم اسد (جنبش روشنایی)

... خیمه برپا شد، اخرین عکس خود را گرفتم و حرکت کردم.
بین راه به تیتر خبر فکر می کردم. رویداد دوم اسد، زوایه های زیادی برای تیتر زنی داشت ولی بیشتر از همه در ذهن من "خیمه برپا شد؛ جنبش روشنایی به سمت تظاهرات نامحدود گام برداشت" خطور می کرد.
غذا آماده بود و داشت سرد می شد از طرف دیگر ممکن بود خبر نیز سرد شود، باید تشنگان عدالت و استبداد ستیزان باخبر می شدند که در کابل چه گپ است، چه شده و چه خواهد شد ولی ترشحات بزاقی ام بر تراوشات مغزی ام چیره شد، ناخوداگاه مسیر را از سمت کمپیوتر به سمت دسترخوان تغییر دادم.
آخرین لقمه های غذا بود که صدایی مهیبی، ساختمان ما را در پل سرخ لرزاند.
صدای پاهایی که برای ارضای کنجکاوی شان با شتاب به سمت پشت بام آپارتمان می رفتند، شنیده می شد، همزمان با شنیدن صدای پاها به خود نهیب زدم: علیرضا! مثبت اندیش باش، خداوند عدالت خواهان را دوست دارد. با خودم کلنجار می رفتم که تلفنم زنگ خورد؛ صفحه تلفن محمد ناظری را نشان می داد. در راهپیمایی محمد را دیده بودم و چند قدمی را با هم شعار دادیم.
- سلام حاجی
- سلام، خوبی علی؟
- اره، خوبِ خوب.
- دَ تظاهرات انفجار شده... باش مه به علی احمدی زنگ بزنم او کجاست...
نمی دانم دیگر چیزی گفتم یا نه! فقط یادم می آید که کفر می گفتم.
من هم سریع به جلیل زنگ زدم؛ او خوب بود ولی توان گپ زدن نداشت، صدای ناله، آه و واویلا از تلفن او منعکس می شد، یکی بلند صدا می زد: خدایا کمک کن! تلفن را قطع کردم.
گلویم خشک شده بود و لقمه در دهانم شخ/ سفت. دستم می لرزید، کمپیوتر را روشن کردم، فیسبوک بوی خون می داد، همه چیز تغییر کرد، تیتر هم عوض شد.
وقتی از سرک کارته سه به سمت دهمزنگ چرخیدم؛ باد، بوی خون را به سمت جنوب می برد؛ رکیک ترین الفاظ ناخودآگاه از زبان بیرون شد، حیا بریده شده بود، از استاد رضایی، استاد دانشگاه ابوریحان و محسن هم هیچ شرمی نداشتم، بغض گلویم را سخت می فشرد. مردم دسته دسته به سمت وقوع رویداد می رفتند، هراسان بودند، گام هایشان می لرزید و در چشمانشان اشک حلقه زده بود.
زمین سرخ بود، از پیکر خونین و یا بی جان عدالت خواهان خبری نبود، همه را برده بودند اما اشیاءشان در گوشه و کنار سرک پراکنده بود، پرچم سه رنگ کشور سر تعظیم فرود اورده بود، در جوی کنار سرک خون جریان داشت، خون کسانی که چند لحظه ی پیش برای عدالت خواهی به میدان دهمزنگ آمده بود. همه چشمان تر بودند، آنی که نبود، رمقی نمانده بود.
دستانم را داخل جیبم می کردم و گاهی هم در بغل می گرفتم تا لرزشش محسوس نباشد، از پیاده رو به ضلع غربی میدان رفتم، همه جا خون بود و همه چشمان اشک الود.

کاغذی را دیدم خون آلود که روی آن نوشته شده بود «ما را حذف نکنید» از خونی که جاری شده بود، می شد حدس زد که حاملش حذف شده است. بغض در گلویم ترکید، بی صدا گریه کردم، توان چشمانم کم شد، دیگر نمی دیدم، فقط بوی خون بود.
پرچم را در محل وقوع انفجار پهن کردند و قرار شد که همه اشیای باقی مانده از عدالت خواهان و استبداد ستیزان را روی آن جمع آوری کنند.
خبرنگاران گروه گروه می امدند و فاجعه رخ داده را ثبت تاریخ می کردند و برخی انان مستقیم خون را به سمت ماهواره پرتاپ می کردند تا باشد که ان سوی مرزها و یا شاید هم ارگ با خبر شود.
کفش های کودکان، مردان و زنان، لباس های پاره و خونی، کوله پشتی، کتاب، چپتر، نان و غذا، کلاه، شال، تسبیح و ... از گوشه و کنار میدان جمع شد و همه روی پرچم جای گرفت. مادری تمام لباس های خونی و پاره را بو می کشید، اثری از جگر گوشه اش  نمی یافت، تلفنش هم خاموش بود، حاضران او را دلداری می دادند ولی خودشان خون می گریستند. مادر کمی تامل می کرد و دوباره شروع به جستجو و بو کشیدن لباس ها می کرد. برای بار سوم هم شروع کرد که تلفنش زنگ خورد، چند لحظه بعد یکی فریاد زد: به صورتش آب بزنید!


هیچ نظری موجود نیست: