جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۵

التماس تفکر! شعری از رازق فانی


خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم ها 
(رازق فانی)



----------------------------------------
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمها
چه شادیها خورد بر هم چه چه بازیها شود رسوا


یکی خندد ز آبادی ، یکی گرید ز بربادی
یکی از جان کند شادی، یکی از دل کند غوغا


چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا


چه زشتی ها شود رنگین چه تلخی ها شود شیرین
چه بالا ها رود پائین، چه سفلی ها شود علیا


عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد
وگرنه بر زمین افتد ز جیب محتسب مینا


شبی در کنج تنهائی میان گریه خوابم برد
به بزم قدسیان رفتم ولی در عالم رؤیا


درخشان محفلی دیدم چو بزم اختران روشن
محمد(ص) همچو خورشیدی نشسته اندران بالا


روان انبیاء با او، علی شیر خدا با او
تمام اولیاء با او همه پاک و همه والا


ز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسمل
کَشیدم ناله ای از دل زدم فریاد واویلا


که ای فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد
دلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیا


زند غم بردلم نشتر ندارم صبر تا محشر
بگو با عادل داور بگو با خالق یکتا


چسان بینم که نمرودی بسوزاند خلیلی را
چسان بینم که فرعونی بپوشاند ید بیضا


چسان بینم که نامردی چراغ انجمن باشد
چسان بینم جوانمردی بماند بیکس و تنها


چسان بینم بد اندیشی کند تقلید درویشان
چسان بینم که ابلیسی بپوشد خرقه ی تقوا


چسان بینم که شهبازی بدام عنکبوت افتد
چسان بینم که خفاشی کند خورشید را اغوا


چسان بینم که ناپاکی فریبد پاکبازان را
چسان بینم که انسانی بخواند خوک را مولا


غریب و خانه ویرانم فدایت این تن و جانم
مبادا نقد ایمانم رود از کف در ین سودا


چه شد تاثیر قرآنی چه شد رسم مسلمانی
کجا شد سوره ی یاسین کجا شد آیه ی طه؟


به شکوه چون لبم واشد حکیم غزنه پیدا شد
بگفتا بسته کن دیگر دهان از شکوه ی بیجا


عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا


به این آلوده دامانی به این آشفته سامانی
مزن لاف مسلمانی مکن بیهوده این دعوا


مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد
مسلمان خون مسلم را نریزد در شب یلدا


برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن
سفر در کشور جان کن که بینی جلوه ی معنا


سنایی رفت و پنهان شد مرا رویا پریشان شد
خیال از اوج پایان شد فرو افتادم از بالا


نه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکاران
زابر دیده ام باران، فروبارید بی پروا


اطاقم نیمه روشن بود کتانی چند با من بود
گشودم گنج حافظ را که یابم گوهر یکتا


یقینم شد که حالم را لسان الغیب میداند
که در تفسیر احوالم بگفت آن شاعر دانا
***
الا یا ایها الساقی ادرکا ساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها


بگفتا حافظ اکنون کمی از حال میهن گوی
که ما در گوشهء غربت ازو دوریم منزل ها


بگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنویسم
به توفان مانده کشتی ها به آتش رفته حاصلها


ز تیغ نامسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها


بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نمیدانی؟
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها

۱ نظر:

امید گفت...

به توفان مانده کشتی ها به آتش رفته حاصلها..
بسیار زیبا..
سپاس ازحسن انتخابتان