چه ارام خوابیده بود و ساکت ، انگار خروارها خاکی که بر سر او بود او را نوازش می داد انگار به او می گفت که تو بهترینی شاید به او می گفت که خودت را چنان پنهان کن که تو را غیر از من هیچ کس نبیند شاید به او میگفت که تو می توانی مالکان چند صباح ام را از صحنه گیتی محو کنی و تو می توانی ها دیگر.... ولی او به اینها فکر نمی کرد او امده بود که ماموریتش را انجام دهد .
از این ایام سالها گذشته بود.
پسرک با قدمهای کوچکش اما سریع چنان از این شقایق به ان شقایق به دنبال شاپرکها می دوید که انگار دنیا مال او بود صدایش در ان هوای پاک همه دشت را فرا گرفته بود ، خورشید به تماشای او نشسته بود و از این صبح دل انگیزی که در اختیار پسرک گذاشته بود لذت می برد ، هوا غبار الود شد ، پسرک انجا بود او چرا اینکار را کرد ؟!
نه،نه، او نبود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر