شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

قصه زندگي

قصه زندگی برایم عذاب اور و از نامش گریزانم واقعآ خسته شده ام ، خسته شده ام از راه رفتن های تکراری نفس کشیدن های تکراری و نشستن و دیدن های تکراری ، انقدر مردن برایم تکرار شده که دیگر هیچ برایم ارزشی ندارد هر روز و هر لحظه شاهد ازمردنش هستم بدون انکه برایم درد اور باشد .
سکوت تلخ و دیده های نا امید ، در این وادی مرگ لحظه لحظه هایم او میمیرد و من می خندم.
1/2/87

هیچ نظری موجود نیست: