در پیچ خم روزگار گم شده بودم ، که منتظرانی نظرم را جلب کرد ، با چهره های علامت سوالی،منتظر ،با دسته گلهای فراوان،با تبسم های شیرین ،خورشید ابرها را پاره کرده بود و در این فلق زیبا نیم نگاهی به انها داشت ، صدای گریه، شروعی شد برای جشن و پایکوبی و بدرقه،کسی را که منتظرش بودند به جمع انها پیوست، اری ، او پیوست انها او را بدرقه اش کردن تا جاده زندگی، حالا او باید در کمر کش این کوه و در پرتگاه های این جاده رسم رفتن اموزد ، توشه ای اندوزد برای فردایش.
اما چه زود گذشت
باز من در همین پیچ و خم منتظرانی را دیدم از نسل دیگر با چهره های علامت سوالی ، مضطرب ،منتظر ، ولی این بار، سکوت او غوغای شده بود برای بدرقه ، خورشید با چشمان خسته اش دل غمگین ابر ها را می درید در سرخی این شفق شبنم های که روی گلبرگ ها بود بسان قطرات خون شده بود.
اینبار همه خسته خسته.
26/1/87
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر