شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

من در ديار اپارتايد

نفسم را در سینه حبس کرده ام و چشمانم را بسته ام هر چه دستهایم را روی گوشم می فشارم ، باز صدای تیک تاک ثانیه ها را می شنوم ، ثانیه ها مرا به مرگ دعوت می کرد ، انگار هر تیکی از ثانیه که میگذرد ، مرگ یک قدم به سوی من بر می دارد ، خودم را در اتاق حبس کرده ام ، حتی پنجره ها را هم بسته ام ولی او قدم هایش را استوار به سوی من بر می دارد . چشم هایم را باز کردم ، دستهایم را از روی گوشم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم ، چون من از مرگ می ترسیدم ، دنیای اطرافم را مشاهده کردم ، حالا دیدم نه از شبه مرگ خبری است و نه از صدای تیک تاک ثانیه ها . بلکه این اپارتاید هست که مرا می فشارد و به مرگ نزدیک میکند و ان صدای تیک تاک ثانیه ها نبود ، صدای خورد شدن استخوانهای بود که زیر زنجیر چرخ اپارتاید خورد می شد و زجه می زد، کرسی نشینان این هیولا بدون توجه به این ناله ها همچنان جولان می دهد. من از ترس کاهی به این سو و گاهی به ان سو می گریزم . ولی اخر تا کی؟
5/4/87

هیچ نظری موجود نیست: