شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

من در ديار غربت

پسرك هرروز صبح در ساعت معيني جلوي در خانه اشان چمباته مي زد گروههاي از بچه ها كه از انجا مي گذشت نگاه مي كرد كوله ها و كيف هايشان را ورانداز ميكرد رفتارشان را ضبط ميكرد و در خيالش ارزوهايش را پرورش ميداد . حتي بعضي روز ها يواشكي تا در مدرسه هم ميرفت و چگونه ايستادن انها در صف و قران خواندن انها را تماشا ميكرد و سريع بر مي گشت تا مادرش نفهمد . اخه مادرش از اوضاع شهر و صداهاي مهيب خمپاره ها و تانك ها مي ترسيد او هميشه به پسرش ميگفت احتمال اينكه يك روزي جنگ به اينجا هم كشيده شود زياد است ‏‏، ولي پسرك بيشتر از جنگ به مدرسه فكر مي كرد به بازي با اعداد به اينكه با حروف كلمه وبا كلمه جمله بسازد و مثل آن بچه ها قرآن بخواند . امروز وقتي كه ماموريت اش تمام شد و در حالي كه به جاده خالي نگاه مي كرد در را بست و به داخل امد. از صداي تاپ تاپ شانه كه نخ ها را جا به جا ميكرد فهميد و به دالان پشت خانه اشان رفت . مادرش را ديد كه دو بيتي ها را مي خواند و نخها را براي نفش انداختن در سينه قالي گره مي زند . كنار مادرش روي قسمت بافته قالي دراز كشيد و رو به مادرش كرد و گفت من كي مي توانم به مكتب بروم ؟ مادر اخرين ضربه شانه را زد و گفت : قندم تو هنوز خورد هستي تو تازه پنج ساله شده اي بخير سال ديگه مي تواني به مكتب بروي صداي گريه خواهر كوچكش خلوت او و مادرش را شكست و او به سوي اتاق رفت . او فقط ميدانست كه بچه ها جهار حمل (فروردين) به مكتب مي روند ولي نمی دانست كه تا ان روز چند ماه و چند روز مانده و به اميد ان روز ، روز ها را شب و شب ها را روز مي كرد . تا اينكه دو سال گذشت . دوباره همان سوال را از مادرش در حضور پدر و خواهر و برادر كوچكترش پرسيد . پدر پسر را در اغوش گرفت و دستي به سرش كشيد و گفت : ما اينجا مهاجريم و مهاجران در ايران اگر كارت نداشته باشند به مكتب نمي توانند بروند . پسرك آهي مايوسانه كشيد و گفت : يعني من ......
17/4/87

هیچ نظری موجود نیست: