پسرك هرروز صبح در ساعت معيني جلوي در خانه اشان چمباته مي زد گروههاي از بچه ها كه از انجا مي گذشت نگاه مي كرد كوله ها و كيف هايشان را ورانداز ميكرد رفتارشان را ضبط ميكرد و در خيالش ارزوهايش را پرورش ميداد .
حتي بعضي روز ها يواشكي تا در مدرسه هم ميرفت و چگونه ايستادن انها در صف و قران خواندن انها را تماشا ميكرد و سريع بر مي گشت تا مادرش نفهمد .
اخه مادرش از اوضاع شهر و صداهاي مهيب خمپاره ها و تانك ها مي ترسيد او هميشه به پسرش ميگفت احتمال اينكه يك روزي جنگ به اينجا هم كشيده شود زياد است ، ولي پسرك بيشتر از جنگ به مدرسه فكر مي كرد به بازي با اعداد به اينكه با حروف كلمه وبا كلمه جمله بسازد و مثل آن بچه ها قرآن بخواند .
امروز وقتي كه ماموريت اش تمام شد و در حالي كه به جاده خالي نگاه مي كرد در را بست و به داخل امد.
از صداي تاپ تاپ شانه كه نخ ها را جا به جا ميكرد فهميد و به دالان پشت خانه اشان رفت .
مادرش را ديد كه دو بيتي ها را مي خواند و نخها را براي نفش انداختن در سينه قالي گره مي زند . كنار مادرش روي قسمت بافته قالي دراز كشيد و رو به مادرش كرد و گفت من كي مي توانم به مكتب بروم ؟
مادر اخرين ضربه شانه را زد و گفت : قندم تو هنوز خورد هستي تو تازه پنج ساله شده اي بخير سال ديگه مي تواني به مكتب بروي صداي گريه خواهر كوچكش خلوت او و مادرش را شكست و او به سوي اتاق رفت .
او فقط ميدانست كه بچه ها جهار حمل (فروردين) به مكتب مي روند ولي نمی دانست كه تا ان روز چند ماه و چند روز مانده و به اميد ان روز ، روز ها را شب و شب ها را روز مي كرد .
تا اينكه دو سال گذشت .
دوباره همان سوال را از مادرش در حضور پدر و خواهر و برادر كوچكترش پرسيد .
پدر پسر را در اغوش گرفت و دستي به سرش كشيد و گفت : ما اينجا مهاجريم و مهاجران در ايران اگر كارت نداشته باشند به مكتب نمي توانند بروند .
پسرك آهي مايوسانه كشيد و گفت : يعني من ......
17/4/87
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر