شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

اخر تا به كي...؟

در بیابانی گرم ، در بین کوچه های درد و کلبه های ویرانه ، انسانهای را دیدم که سر جنگ با خروارها گل در یک کوره اجر پزی داشتند و در کنار این میدان رزم کلاس درسی را دیدم که سقف ان اسمان کبود و دفتر مشق انها زمینی به وسعت کره خاکی .در دیدگانم اشک حلقه زده بود و جهانی را تار می دیدم ، جلوتر رفتم و پرسیدم «بچه ها چکار می کنید؟»دخترکی که دست اش را پشتش پنهان کرده بود و گوی که به اسمان نگاه می کرد ، زبان گشود و گفت: امدیم درس بخوانیم .گفتم میشه دفتر نقاشی ات را ببینم؟گفت نه.این ساعت املاء داریم. پس کو دفتر و کتابتان؟به سمت زمین نگاه کرد با دست اش سریع به زمین اشاره کرد و دوباره دست اش را پنهان کرد و گفت این زمین را صاف کرده ام که خانم معلم بیاید به ما دیکته بگوید.تصور بسیار سخت بود. آه خدای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن اینها مگر غیر از اینکه مهاجراند گناه دیگری هم مرتکب شده اند؟
چنین گفت پیغمبر راستگوی...............................ز گهواره تا گور دانش بجوی با این شرایط چگونه می شود؟
4/11/87

هیچ نظری موجود نیست: