سالیان سال می شود که دراینجا ایستاده ام و شبها را بر عابرانم روشن می کنم . این شب هم یک شبی بود که اینطور گذشت.نسیم سرد یک صبح زمستانی و صدای اذان جلوی چرت زدنم را می گرفت، که صدای پد پد یک موتور حواسم را به خود جلب کرد . او ایستاد و بعد شروع کرد با بخار دهان دستهای خود را به گرم کردن . فکر کردم که دچار نقصی شده اما اشتباه کرده بودم ، او حامد بود .او همیشه دراین ساعات به دنبال پدرش که کارگر شهرداری بود می امد.از موتورش پیاده شد و کمی اینور تر امد وبه قامت من تکیه زد و دستهایش را زیر بغلش کرد و همانند گنجشکی خود را جمع کرده بود.او منتظر بود .که ماشینی جلوی او ایستاد و شیشه ماشین اش را پایین اورد و گفت "افی هستی"؟
حامد که تحقیر را حس می کرد گفت چه؟
اینبار گفت بچه کجایی؟
افغان هستم.
بیا جلو ببینم.
حامد چند قدمی جلوتر امد ...
کارت ، سند و گواهینامه.
حامد که از این درد سرها زیاد کشیده بود دست داخل جیب اش کرد و کارت و سندش را بیرون کرد که همراه ان فلش اش هم بیرون امد.بدون انکه به سایر موارد توجهی داشته باشد .سریع فلش را گرفت و گفت این دیگه چیه ؟ حامد گفت نمی دانم.وقتی که اسناد او را چک کرد و فلش را به سمت داشبورد پرت کرد و گفت دفعه اخرت باشه که از این چیزا همراهته.
جناب من توی اون کلی فایل دارم.
تو می دانی این چیه است!!!
پس چرا اول نگفتی؟
اخه من می دانستم که شما می دانید که این چی است.
در حال گفتگو بودند. که پدرش رسید و حرف پسرش را قطع کرد و گفت جناب سروان ببخشید ....
بعد از کلی التماس ، بالاخره انها رفتند.
برای من این ماجرا یک سوال بی جواب بود.
16/11/87
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر