در گوشه ای از کره خاکی دلم و توی حیاط خلوت زندگیم نشسته بودم ، نقاشی که اقیانوس خیالم کشیده بود وتلاطمی که در حوض افکارم بود این نقاشی را زیرو رو میکرد برایم جالب بود، ولی زیبا نبود ، بهار بود ولی خزان داشت دشتها سرسبز بود ولی درختان پوشیده از برف ، نگاههای معصوم ،عرق جبین ،موهای ژولیده ، گیس های بلند ،سر بالایی و سر پایینی اوه از همه بدتر نگاههای خوش بینانه اما پلید ، هدیه های بسیار اما معنا دار ، خراب کردن پلها ، درست کردن پرتگاه .
آری ، در نقاشی خیالم همه در جاده زندگی در حال حرکتند .
اون تابلو نوشته به سرعت خود بیافزائید ،من که زدم بغل اخه دیگه خسته شده ام ،دیگه نمی.... عده ای هم مثل من کمی جلوتر یا عقبتر یه گوشه واستادن و با سیمای غبار الود به این مسابقه نگاه میکنن ، هر که به امید اینکه این سربالایی را رد کند و به اون سر پایینی برسه از هر کمکی به خود که بتونه رقیبشو جا بذاره دریغ نمیکنه من یکی را دیدم که شیشه خورده می پاشید ،نه،نه، اون یکی دست اون پیرمرد جنتلمن گرفته و می کشه بالا .جالبه؟!! اما شما نمی دونین که چرا این کاره میکنه ، چون نقاشی خیالم را نمی بینید. بهتون بگم؟ بخاطر اون تویوتا کمری که اون بالا پارک کرده اره .همانطور که سیر و تفسیر می کردم یکی را دیدم که ، یکی بر کول و ، دیگری در بغل ، او با همه فرق داشت ، نگاهش معصوم ، هدیه اش محبت ، وجودش خیس عرق بود ، او با همه فرق داشت ، او مادر بود بس جالب بود و زیبا .
20/7/86
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر