شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

نيمه پنهان روزگار

روزی از روزها یک پسر و دختر ، همدیگر را ملاقات میکنند، از قضا دخترک نابینا و پسرک بینا بود . یکروز دخترک گفت من اگر چشم داشتم تا اخر عمر با تو میماندم و تا از زیبایی هایت لذت می بردم. زمان همینطور میگذشت . روزی از روزها شخصی حاضر به هدیه دادن چشمش به دخترک می شود بعد از اینکه دختر بینا میشود و پسری را می ببیند که نابیناست. دخترک رو به پسرک می کند و می گویید تو هم که نابینا هستی؟ به دوست اش پشت می کند و می گوید از پیشم برو !!! پسرک درحالیکه درلبانش خنده تلخی جاری بود گفت میروم ولی مواظب چشمهای که بهت دادم باش«جواد» نوت : این قطعه داستان را برادرم برای من ارسال کرده بود که در وب ام قرار دهم!!!
27/2/88

۱ نظر:

... گفت...

salam
نظرتان درباره تبادل لینک چیه؟