شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

گذر زمان

استاد وارد کلاس شد و ساعتی را که همراه خود اورده بود ارام در وسط تخته سیاه جای داد ، رو به دانش اموزان کرد و گفت: در قاب این ساعت چه می بینید؟یکی دست بلند کرد و گفت :ساعت ده ونیم است.دوباره استاد گفت دگر چه؟دیگری گفت عقربه های ثانیه ، دقیقه و ساعت را می بینم که یک کار گروهی انجام می دهد.و یکی دیگر گفت علامتهای را می بینم که تماشاگر کار این عقربه هاست.هر که چیزی گفت. پسرکی از گوشه کلاس دست بلند کرد و گفت :گامهای سریع ثانیه ها را می بینم که به نفع پدرم گام بر می دارد تا نبردی دیگر با سنگهای معدن خاتمه یابد.و این گامهای سریع مرا به ساعت اخر نزدیک می کند ، تا که به کمک مادرم شتافته و یک گره به تارهای قالی او بزنم تا یک گره از مشکل های ما گشوده شود.و گامهای سریع ثانیه های را می بینم که مرا به مرگ نزیک می کند بدون انکه من از زندگی چیزی فهمیده باشم.و مجموع این گامها سالی دیگر از هجرت ما را رقم می زند. 17/2/88

هیچ نظری موجود نیست: