دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۵

به سوی رستگاری

هوا گرم نبود ولی عرق بر پیشانی ام خانه کرده بود، سکوتی سرد نیز فضا را ملتهب تر؛ نفسم را آرام زندانی کردم تا شاید بتوانم کمی با جو حاکم مبارزه کنم، با خود گفتم روزهای آغازین پاییز می تواند چقدر دل انگیز باشد.
ضربان قلبم تند می زد اما ثانیه ها دیر گام بر می داشتند از سوی دیگر هزاران فکر، آرزو و رویا بر پرده خیالم جولان می دادند و همچو برق می گذشتند.
... هر وقت آیه ای نازل می شد، اسب کمرش خم می شد و پیامبر خیس عرق. آیه ها بر پیامبر نازل می شد و به او آینده ای روشن را نوید می داد. غار حرا، معیادگاه رستگاری او بود.
قرار نبود بر من آیه ای نازل شود ولی بار این سکوت بر شانه هایم سنگینی می کرد.
پیامبر با جبرئیل بود و من در جبرئیل، او تنها نبود و من هم نبودم. او قرار بود در برابر امتش مسئول شود و من قرار است در برابر وجدانم.
شاید هم آیه آن آیه نیست این هم آیه ای باشد.
فرشته ای فرود می آمد و سکوت پیامبر را می شکست و من هم باید این هبوط را تحمل می کردم تا سکوت را بشکند.
سکوت شکسته شد، من به دنبال دست و پاهایم بودم...


هیچ نظری موجود نیست: