سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

چشمان سرگردان


کشان کشان خود را جلوی کلکین رساندم و روی چوکی نشستم و به منظره های پشت شیشه خیره شدم.

کودکی با لباس مندرس و پاره و پینه شده و صورتی پر از غم اندوه ولی شادمان چند تکه ذغال را داخل قوطیی انداخته بود و با اشتیاق دور سر خود می چرخاند و اسپند،اسپند می گفت و به محض اینکه کمی راه بندان میشد از دستگیر های موتر خود را اویزان می کرد .

سرم را به شیشه تکیه دادم و به رویاهای کودکانه انها فکر می کردم . به اولین چهار راهی رسیدم ، راه بندان شدیدی بود، پسرک اسپندی امد و پشت شیشه موتر تک تک کرد ، بوی اسپند فضای داخل موتر را عطر اگین کرد و با گرفتن انعام خرمان رفت. هنوز چند متری نرفته بودم که دخترکی دیلاق که تکه پارچه ای را بر روی سرش بسته بود و موهای ژولیده اش از اطراف روسری اش بیرون زده بود از دروازه موتر گرفت و با یک دست به شیشه ان می کشید و به محض اینکه شیشه موتر را پایین کردم با صدای مظلومانه ای گفت:«پدرم مریض است ، از برای خدا کمکم کنید».

با گرفتن یک سکه همانند شاپرکی که از شهد گل بوته ها مست شده باشد با شادی پر بکشد ، رفت. موتر اهسته اهسته پیش می رفت و هر چند دقیقه یکبار هر کسی به طریقی در خواست کمک می کرد.

خدا خدا می کردم که زودتر از این راهبندان نجات پیدا کنم تا که دیگر شاهد این صحنه های اسفناک نباشم که پسر نوجوانی با یک دست و پای قطع شده به سوی من امد و دست چپ اش را دراز کرد.دستم را داخل جیبم بردم احساس کردم هیچ پولی ندارم ، شیشه موتر را بالا کردم و بی اعتنا به راهم ادامه دادم .

رانندگان پشت سر هم آرنگ میزند ، صدای موسیقی همانند سخن زدن دشمن نفرت انگیز شده بود، اشعه های افتاب مثل نیش زنبور بر وجودم زهر می چکاند، مرگ برایم بهترین خلوتگاه بود، فکرم مانند بازار شام اشفته بود که از پشت سر کسی صدایم کرد:«موتر سفید،موتر سفید خود را گوشه کن».

به هزار مکافات کمی راه برایشان باز کردم که موتری مسلح با پنج سرباز از کنارم گذشت و به مجالی که موتر اول کمی جلو تر رفت موتر دیگر جای ان را گرفت . شیشه های سیاه رنگ اجازه نمی داد که سرنشینان موتر رؤبت شود. ولی در همان زمان چشمم به پسرک نوجوان دقایق پیش افتاد که دست خالی از پیش من رفته بود و عصایی را که در دهان داشت و با یک پا پرش کنان بدون انکه بداند در چوکی پشتی موتر کسی است، همراه موتر جلو می رفت. من هم کنجکاوانه سمت موتر شیشه سیاه نگاه می کردم تا بدانم داخل موتر چه کسی است.

پسر نوجوان با اراده ای قوی و بدون اینکه مآیوس شود از دستگیره موتر گرفته بود و پرش کنان پیش می رفت ، به تعقیب موتر شیشه سیاه موتر مسلح دیگر جای ان را گرفت. سربازان به دقت اطراف خود را نگاه می کردند .

پسرک نقش زمین شد . هیبت و جذابه ی سرباز مسلح دگر دوستان پسر جوان را هم از موتر دور ساخت. و چند لحظه بعد موتر ها از نظرها ناپدید شد. بعضی از رانندگان سر از شیشه بیرون کرده بودند و دشنام وناسزا می گفتند و با نوجوان معلول همدردی می کردند. کسی او را بلند کرد و قطعه اسکناسی به او داد.

سرم پایین انداخته بودم و با زیر چشمان سرک نگاه می کردم و به هیچ صدایی اعتنا نمی کردم و در صدد راه گریزی بودم که دوباره محکمتر صدای تک تک را شنیدم ، فریاد زدم و خدا را مخاطب قرار دادم . که از خواب بیدار شدم .

دوباره مادرم تک تک کرد و گفت:« بخیز که افتاب غروب می کند نمازت را بخوان».

ان طرف کلکین پسرک هنوز قوطی اسپند را دور سرش می چرخاند و اسپند اسپند می کرد.

۲ نظر:

Afghan Star گفت...

salam haji khubi?
khabar dari ke koja gir oftadam
harchi az in kharab shode begam kame
darkam kon

پرنده ی مهاجر گفت...

سلام از ایران فیلتری بچش
دلیلش چی هسته