هفت یا هشتمین بهار زندگی او بود . امروز صبح هم مثل سایر روزها کوله پشتی اش را به دوش انداخت و از خانه بیرون رفت.از کوچه های باریکی رد شد و وارد خیابانی عریض شد. جمعیتی انبوه که در حال گذر بود برای او تماشایی بود،چشمان او چو دوربینی فقط کفش های رهگذران را سیر می کرد ، گاه کفشهای کوچکی را می دید که اندازه پای او می شد ، اما با فرق داشت .به اولین چهار راه رسید و پشت چراغ قرمز ایستاد برس و قوطیی واکسی را از کوله اش بیرون اورد.
چند بار گفت :واکسی ، واکسی ...
با سبز شدن چراغ راهش را ادامه داد.
در حال پرسه زدن در خیابان بود که چشمش به پیرمردی افتاد که همانند او مشغول واکس زدن بود.ارام رفت کنار او نشست و از او پرسید : تو هم کارت نداری؟
پیر مرد متحیر از او پرسید کارت برای چه؟
او گفت اخه من کارت ندارم، مدرسه نمی توانم بروم. برای همین کفش واکس میزنم.
نگاه عمیق پیر مرد سوال او را بی جواب گذاشت.
او ارام برخاست و رفت.
8/2/88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر