شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

من نمي دانم چرا !

در انتهاي كوچه اي باريك ، در روزي روشن ، كلبه اي تاريك . كلبه اي كه پنجره اي رو به خورشيد داشت ، اما تاريك بود و تاريك ......در يك سكوت تلخ ، زانوي غم در بغل ، چشماني اشكبار ‏‎، كودكاني مايوس ، فردايي تاريك. اينجا با همه جا فرق دارد . همه جا كودكان شب را در به اميد فرداي روشن سر روي بالش خود مي گذارند تا كه دوباره با پا هاي كودكانه خود با شاپرکها دنبال بازی کنند و بازیگری برای خورشید باشند اما اينجا ، در اين كلبه تاريك... انگار كودكانشان مرده اند ، نمي دانم ، شايد هم نه!!!! شاید هم .....
18/9/87

هیچ نظری موجود نیست: