شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

اين نيز بگذرد

یادم می اید وقتی که بچه بودم ماه امد و ارام ارام خورشید را در پشت خود نهان کرد ، هوا نیمه تاریک شد . مادرم امد مرا به خانه برد و از اشعه های مضر ماورای بنفش برایم گفت . به من گفت که انقدر در خانه باشم تا که صورت طلایی خورشید نمایان شود . ان روز گذشت ان کسوف هم همین طور. کسوفی دیگر بر سر ماست . اما این بار ماه پرده دار خورشید نیست و اشعه های ان ماورای بنفش نیست . این تاریکی غربت است و این اشعه تبعیض . حتی نفس کشیدن هم سخت است نه در خانه در امانم و نه در بیرون ، نمی دانم چه کنم ؟ اگر به او بگویم که بنی ادم اعضای یکدیگرند ....و اگر به او بگویم ریشه هایم ز خاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن ، اگر به او بگویم زمین ملک خدا است ، دهن کج می کند لبخند تلخی می زند و می گوید دست از سرم بر دار من دیگر طاقت تو را ندارم . نمی دانم ؟...
26/9/87

هیچ نظری موجود نیست: