شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

نمي ارزد اين دنيا به پر كاهي

هوا ابری بود و هوای دل من ابری تر ، از فرط مشکلات بغضم گرفته بود . نه همدمی و نه چاره ای ! نمی دانستم چه کنم کجا بروم،دست در بغل و سر در هوا به سمت مزار راه افتادم..... "السلام علیک یا اهل القبور" فاتحه ای نثار روحشان کردم به ان دور دور خیره شدم تا که بغضم ترکید ، نم نم باران هم مرا همراهی کرد انقدر گریستم تا اشک شدم و همراه قطرات باران به زمین نفوذ کردم حتی از مرز سنگ لهد هم عبور کردم . چه تاریک بود،با خود گفتم یعنی من هم باید یک روزی به اینجا بیایم ؟ جمجمه ای که انجا بود تکانی خورد و گفت : اری . سفره دلش پهن کرد و شروع کرد به گفتن من یه روزی پادشاه بودم تاج و تختی داشتم هیبتی داشتم انقدر گفت که من از اعمالم ترسیدم و فریاد زدم خدایا کمکم کن . خدایا از این منجلاب نجاتم بده ، که دستی به شانه هایم کشیده شد و گفت اقا ببخشید باران خیستان کرده .به خود امدم به قبرستان رفتم کم و بیش ............. بدیدم قبر ثروتمند ودرویش یک کفن داشت ان درویش.........ثروتمند هم از یک کفن نبرده بود بیش
24/8/87

هیچ نظری موجود نیست: