فلق زیبای صبحگاهی که همچون گوشواره ای مرمرین در اسمان خود نمایی می کرد،ابر سیاهی امد دستی به صورت طلایی خورشید کشید و گوشواره ی زیبای اسمان را در دل خود پنهان کرد . دل اسمان گرفت و گریه غریبی سر داد .
تا که قطرات اشکش مرهمی شود برای منتظران رحمت.
کودکی نیز دل گرفته اسمان را همراهی کرد. کودکی که در دیار اپارتاید پشت نردههای سیاه تبعیض در یک زندان روباز قرار گرفته بود و قطرات اشک روی گونه های قرمز اش همچون ستاره ای در تاریکی این زندان می درخشید . کودکی که به صرف بشر بودنش هیچ سهمی از از حقوق بشری نبرده بود.
اری کودک من تو هم در تاریکی این روز روشن دل گرفته اسمان را همراهی کن.
شاید مرهمی باشد....؟
10/12/87
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر